آوینآوین، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

آوین ،ثمره یک عشق

دلت تنگ شده دخترم ؟

   به نام ایزد منان چند روزی هست که بهونه روژِین رو میگیری و میگی بریم بابل خونه عمو اسرافیل .الهی بمیرم برای دل تنگت که تو این شهر غربت تو هم غریبی نازنینم   قرار شده از مهر  تو آموزشگاه زبان ثبت نامت کنیم که حداقل روحیت عوض شه .ان شالله از عید سال بعد که 4 سالت پر شد میبرمت کلاس موسیقی چون تو عاشق سنتور و تنبک هستی به قول خودت میگی مامان منو ببر مدرسه تنبک . امروز هوای دلم ابریه . و حالم بده ویه جورایی هم دلم تنگه . بغضم نمیترکه  ،تو گلوم سنگینی میکنه  نمیدونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟      دارم صدای نازت که منو صدامیکنی و میگی مامان کجایی رو میشنوم .مثل اینکه بیدار شد...
27 ارديبهشت 1391

حالا اسم این عروسک رو چی بزاریم

ناناز من برای گذاشتن اسمت زیاد مشکل نداشتیم چون باباجون به من گفت هر اسمی که خودت دوست داری .من هم کلی گشتم تا بالاخره به اسم زیبای آوین رسیدم .                            آوین در زبان اوستا به معنی پاک و روشن مانند آب و در زبان کردی به معنی عشق هست .من عاشق این اسم شدم و وقتی به بابا گفتم خوشش آمد و قبول کرد . وقتی که تو به دنیا آمدی ،یک ساعت بعد هم شناسنامه داشتی و هم دفتر چه بیمه .تو ساعت ٨:٢٧ دقیقه به دنیا آمدی و ساعت ٩:٣٠شناسنامه دستم بود .یادش بخیر واقعاً     ...
23 ارديبهشت 1391

روز تولد و عکس های اولین روز زندگیت

    بلاخره با همه خلاصه نویسی رسیدیم  به روز تولدت         چهارشنبه ،19 فروردین سال1388شمسی ساعت 8:27صبح خداوند مهربان یه فرشته پاک و بی نظیر دیگه رو به زمین فرستاد و تو اغوش من گذاشت عزیز دلم ،عشقم ،من اولین نفری بودم که تو رو دیدم چون موقع سزارین منو بیهوش نکردند و از کمر بی حس کردند  وقتی صدای گریه هاتو شنیدم بی  اختیار  به گریه افتادم .هیچ وقت یادم نمیره موقع عمل خیلی خوابم گرفته بود و هروقت میخواستم بخوابم دکتر بی هوشی به من میگفت نخواب تا دخترتو ببینی .   وقتی تو رو به من نشون دادند گریه افتادم ، خیلی تمیز بودی ،سفید سفید .با دو تا چشم ...
23 ارديبهشت 1391

خبر بارداری

یادش بخیر  هفته اول شهریور سال 1387 ما به همراه خانواده آقای جعفری رفتیم مشهد .من نمیدونستم که تو رو تو دلم دارم و به همین خاطر اصلا مراقب خودم نبودم و تو شلوغی های حرم میرفتم زیارت البته بابا  به من گوشزد میکرد که مراقب باشم .چون قبل از تو مامانی دو تا داداش که دوقلو بودند رو سقط کردو من باید خیلی از خودم مراقبت میکردم . وای روز اخری که داشتیم از مشهد می امدیم خانم اقای جعفری برای صبحانه نیمرو درست کرد و من اصلا نتونستم بخورم چون حالم بد میشد بیچاره فکر میکرد من از دست پختش حوشم نمی آد که البته بعد از شنیدن خبر بارداری سوءتفاهم ها از بین رفت  شبی که داشتیم از مشهد می امدیم من تمام را ه رو خواب بودم یعنی حدود 10ساعت .فردای...
23 ارديبهشت 1391

نمی نویسم چون .......

گل همیشه بهار من  ،میدونم شاید تعجب کنی که چرا من تا این اندازه خلاصه نویسی کردم و کوتاه نوشتم عزیز دلم زندگی اگه روزهای خوش و شادی برای ما داره مطمئناًروزهای سخت و غمگین هم برامون داره و من نمیخوام تو از ان روزها که شاید بعضی هاشون تو این سه سال هم بوده چیزی بدونی .شاید وقتی بزرگ شدی بهت گفتم اما حالا مطمئنم نمیخوام در این باره چیزی بنویسم           ...
11 ارديبهشت 1391