خاطرات دوران بارداری
به نام خدا
دوران بارداری من تقریبا دوران سختی بود .بیشتر ٤ ماه اول خیلی برام عذاب اور بود چیزی نمیخوردم و فقط میخوابیدم بعد از 4 ماهگی کم کم اشتهام خوب شد و به اصطلاح راه افتادم
یکی از بهترین خاطره من این روزی بود که تو تو شکم مامانی تکون خوردی ومن سریع زنگ زدم واسه بابایی که نی نی ما تکون خورد و بابایی هم وقتی از اداره می امد شکم منو بوس میکرد و میگفت :سلام بابا جون خوبی
شب قبل از زایمان هم عجیب هوس پیتزا کردم ولی بابایی گفت بعد از امدن از مطب دکتر میریم پیتزا میخوریم ولی وقتی رفتیم پیش دکتر گفت همین الان باید بری بستری بشی چون کیسه اب سوراخ شده ومن در کمال پررویی گفتم پس بعد از شام میرم و خانم دکتر رحمانیان هم گفتند نه عزیزم باید معده شما خالی باشه .شاید از ان موقع تا حالا من صد بار پیتزا خورده باشم .اما هنوز دلم میخواست ان شب پیتزا میخوردم بله دیگه کاریش نمیشه کرد این ویار های بارداری رو .
در ضمن عروسکم من تو 8 ماهگی رفتم سونوی سه بعدی که یک عکس خوشگل هم از دوران جنینی تو دارم