آوینآوین، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

آوین ،ثمره یک عشق

یادت باشه ..............

یک درخت میلیون ها چوب کبریت را می سازد اما وقتی زمانش برسد فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیونها درخت کافی است   زمانه و شرایط در هر موقعی می تواند تغییر کند   در زندگی هیچ کس را تحقیر و آزار نکن شاید امروز قدرتمند باشی اما یادت باشه  زمان از تو قدرتمندتر است  === کسانی که تو  را دوست دارند حتی اگر هزار دلیل برای رفتن داشته باشند ترکت نخواهند کرد  آنها یک دلیل برای ماندن خواهند یافت === زبان استخوانی ندارد اما آنقدر قوی هست که بتواند قلبی را بشکند مراقب حرفهایت باشید  === شخصیت ادمها را از طریق کردارشان توصیف کن تا هرگز فریب گفتارشان را نخوری === وقتی کسی با تو  مانند یک گزینه رفت...
16 فروردين 1392

دلتنگم معبودا.....

دلم کوچه ی خاکی هوس کرده ، کوچه ای که در ان هر نسیم قاصدکی می آورد و آن قاصدک می شد پیغمبر ما ، قاصدک با گوش هایش به نجوای آرزوهای ما گوش می داد و به سمت خدا می رفت تا پیغام ببرد . چقدر خوشحال می شدم از اینکه قاصدک دار شده بودم !! انگار دیگر قاصدکی نمانده است . آنقدر آرزوهای رنگ و زرق دارمان سنگین شده اند که برای شانه های تار تاری قاصدک سنگینند. دلم عروسک پارچه ای دست دوز مادر هوس کرده ، عروسکی که دست و پایش دو ترکه خشکیده درختی بود و چشمانش دکمه کوچک لباس کهنه ی پدر، هرچند عروسکم مو طلایی نبود اما آن کوکهای مونما ، عاشق نوازش دستان من بودند . همان موهای کوک درشت هر شب اشکهایم را پاک می کردند و می بوسیدندشان. دلم پستچی می خواهد، پستچی که...
12 اسفند 1391

خدا چه شکلیه ؟!

خدا چه شکلیه ؟! یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه دخترکوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به دخترکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت. دخترکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می‌کنه که اونو ...   با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که دخترشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره. اصرارهای دختر کوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن. دختر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت: داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی... به من می‌گی قیافه...
3 بهمن 1391

من خدایی دارم که.............

من خدایی دارم ، که در این نزدیکی است نه در آن بالاها مهربان ، خوب ، قشنگ چهره اش نورانیست گاهگاهی سخنی می گوید ، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من او مرا می فهمد ، او مرا می خواند ، او مرا می خواهد … گفتم : چقدر احساس تنهایی می کنم … گفتی : من که نزدیکم ! (بقره آیه ۱۸۶) :: :: خدایا … بفهمان که بی تو چه میشوم ولی نشانم نده ! خدایا … هم بفهمان و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد … :: :: ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺑﺸﻤﺎﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻪ ﺳﯿﺐ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺸﻤﺎﺭﺩ … :: :: خدای من خداییست که اگر سرش فریاد کشیدم به جای اینکه با مشت به دهانم بزند با انگشتان مهربانش نوازشم می کند و می ...
2 بهمن 1391

از زبان ِخداوند....

منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها کن غیر من را  آشتی کن با خدای خود تو غیر از من چه میجویی؟ تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟ تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم تو دعوت کن مرا با خود به اشکی .یا خدایی میهمانم کن که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم طلب کن خالق خود را.بجو مارا تو خواهی یافت که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم،آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد تویی زیباتر از خورشید زیبایم.تویی والاترین مهمان دنیایم. که دنیا بی تو چیزی چون تو ر...
29 دی 1391

ماجرای کلاس زبان آوین ................

به نام خداوند جان و خرد            کزین برتر اندیشه بر نگذرد      آوین عزیزم                        امروز میخوام  از خاطرات کلاس زبان رفتنت برات بنویسم و برات تعریف کنم که چقدر روزهای اول منو اذیت و حالا وقتی به یاد اون موقع می افتم  و با رفتار های الان تو مقایسه میکنم خیلی خنده ام میگیره .   من و بابا جون تقریباً از بهار به فکر ثبت نامت تو آموزشگاه زبان بودیم که هم از تنهایی در بیای و هم روابط عمومیت خوب بشه و هم اینکه از ه...
3 دی 1391